به نام خدا
چی شد یهو؟ درست مثل فیلم های سینمایی با حرکت های گیج کننده دوربین که انگار تعمدی میخواد حال اون آدم رو القا کنه، نفهمیدم چی شد. فقط تا توالت تلو تلو خوردم. توالت؟ سرویس بهداشتی؟ فرق میکنه؟ داشتم بالا میآوردم. رنگم سفید بود، رنگ پریده. اشک از گوشهی بیرونی چشمام سرازیر بود. بالا نیاوردم. نگران مسکن هایی بودم که خورده بودم و حالا باید اثر میکرد. اگه بالا میآوردم باید دوباره میخوردم شون. صدای مربی توی سکوت خونه میپیچید. میشنیدم، اما نمیفهمیدم چی میگه. منگ بودم. رفتم زیر لحاف. گوشی رو گذاشتم بالای سرم تا مثلا به کلاس گوش بدم. حالت تهوع. عوق. منگی. درد. بیهوش شدم. کمی بعد از شدت تهوع به هوش میومدم. دوباره. امیرحسین زنگ زد. چی میگفت، چی میگفتم، تو این حال شماره تماسها رو جابه جا گفتم. دوباره بیهوشی...
کمی بعدتر؛ چشمام رو باز کردم. کلاس تمام شده بود. تهوعم تقریبا برطرف شده بود. سرم همچنان نبض میزد و از درد باد کرده بود. تاریکی و سکوت و تنهایی...
کاش مثل فیلم های سینمایی هم تموم میشد.