مدادتراش

مدادتراش

مداد عمر ما هر روز تراشیده می شود ...

به نام خدا 

 
 
 
لینک
 
 
مدادتراش

سلام

 

یهو یادم اومد ننوشتم ازش. از رفتنش. از اشکهایی که میریزم. از دلم برات خیلی تنگ شدن‌هایی که به زبون نمیارم. از "مرا ببخش" _ علیرضا قربانی که منو مچاله میکنه و اشکهامو سرازیر.

باید جا باز کنم برای غم از دست دادن. بذارم باشه کنارم. هست. همراه من میاد. همراه من بزرگ میشه این غم.

و چه غم سنگینی...

.

 

سکوت قبل رفتنت

نماندنت

ندیدنت

مرا به این جنون کشیده... 

چه حسرتی ست بر دلم 

که از تمام بودنت 

نبودنت به من رسیده 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

 

یادم میره اینجا رو. چقدر این بده. اینکه چون دیگه کسی اینجا رو نمیخونه، منم دیگه ننویسم. یا چون کسانی میخونن که نمیدونم کی هستند، نمینویسم. انگار دنبال بهونه ام برای ننوشتن. و نفرین شدم. از هر نوشتنی دور شدم، روزنوشتها، یادداشت‌های شخصی، اینستا، اینجا... 

من دلم نوشتن میخواد. 

 

 

مدادتراش

به نام خدا 

 

 

چشم های...

 

کصافط.

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

 

قوی بودن دروغیه که مدام توی گوشت فرو میکنن. مدام و مدام و مدام. انگار ما نامیراییم، پولادین تنیم. 

- خودتو ول نکن. مریضی زور میشه سرت.

+ لامصب زور هست سرم. من از درد دارم میمیرم.

- نه دیگه، آه و ناله نکن. خودتو ضعیف نشون نده

و منی که به جای افق دوست دارم برم زیر خاک. 

 

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

چقدر نوشتن سخت شده برام. اینجا بدتر از هرجای دیگه. کاش گذشته ها بود که بی پروا از غم دوری تو می‌نوشتم. 

حالا ولی ترس نوشتن از خودم، منجر میشه به بازنکردن ماه تا ماه بلاگ...

لعنت به آدمها و نگاه هاشون.

 

 

مدادتراش

به نام خدا 

 

حرص میخورم. دلم میخواد سرم رو بزنم تو دیوار. با حرص چنان ورق قرص رو تا میکنم برای درآوردن قرص که ورقش می‌شکند. عصبی میشوم. قرصی بالا می‌اندازم. شروع میکنم به پاک کردن پیام های اضافی. دیدن پیام ها و تصاویر حالم را بدتر می‌کند. به کی میشه حرف زد از این حجم درد؟ از بار این همه غصه؟ از سنگینی این تنهایی؟ خسته شدم از بس غصه خوردم...

 

مژگان شجریان میخونه 

 

 

مدادتراش

به نام خدا 

 

پیر شدن جور خاصی نیست. اولین تغییرات برای پیر شدن خیلی جدی و پررنگ به نظر میان. اما کمی میگذره، بدنت و روحت جا می افتند توی موقعیت جدیدشون. زمان میگذره تا تغییر بعدی. کهولت بدنم رو درک میکنم. میفهمم. چقدر ولی این روند غم انگیزه.

حسرت میبرم به آدم‌های بالای 40 که امید به زندگی بالایی دارند.

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

 

" آن" نوشته بود:

< خدایا ما رو تو خیلی حساب کردیم. >

...

 

 

مدادتراش

.

به نام خدا 

 

 

نفرین به اولین تا آخرین تون! 

نفرین. 

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

 

تاریک روشن اتاق وسطی با دیوارهای صورتی که چون کوچکترین اتاق بود، سهم من شده بود، پنجره قدی و میز کنار پنجره و نمایی از شهر که من میدیدم... 

آهنگ وبلاگ سیدمرتضی داره پخش میشه توی این سکوت:

ای دلبر زیبای من! 

ای سرو خوش بالای من! 

لعل لبت صهبای من، آن دل که بردی باز ده... 

 

تصویر بعضی لحظه ها انقدر شفافن که حتی یادآوری شون هم حالت رو دگرگون میکنه، حتی از تصورشون اشکت ناخودآگاه سرازیر میشه... 

 

 

مست رخ نیکوی تو

آن دل که بردی باز ده...

دیوونه کیه؟! - حسین پناهی 

مدادتراش

به نام خدا

 

قدیم ها با یه پیامک ارتباط‌ها شکل می‌گرفت. نهایت یه فیسبوک بود. وقتی دنیای ارتباطات انقد گسترده میشه، قطع و از دست دادنش طاقت فرسا!

دیشب شدیدا دلم یک ارتباط دوستانه جمعی می خواست. اما دستم به جایی بند نبود، جز ایتا که کسی هم اونجا نیست.

یه هفته شده فقط و به لطف فیلترینگ انگار شدی اصحاب کهف. هیچی نداری. نه راه ارتباطی، نه راه دنیای بیرون.

چیز هم تو مختون نیست. 

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

 

در مورد یک موضوعی قصد می‌کنم که نظر خودم رو بنویسم. بعد می‌گم این تجربه‌ی منه. دیگرانی داشته ایم با تجربه ای متفاوت. بعد منصرف می‌شم. بعد دوباره به فکر می‌رم که بنویسم. بعد منصرف میشم. 

ولی آخرش تو دلم می‌گم ف.. یو! 

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

 

چی شد یهو؟ درست مثل فیلم های سینمایی با حرکت های گیج کننده دوربین که انگار تعمدی میخواد حال اون آدم رو القا کنه، نفهمیدم چی شد. فقط تا توالت تلو تلو خوردم. توالت؟ سرویس بهداشتی؟ فرق میکنه؟ داشتم بالا می‌آوردم. رنگم سفید بود، رنگ پریده. اشک از گوشه‌ی بیرونی چشمام سرازیر بود. بالا نیاوردم. نگران مسکن هایی بودم که خورده بودم و حالا باید اثر می‌کرد. اگه بالا می‌آوردم باید دوباره میخوردم شون. صدای مربی توی سکوت خونه می‌پیچید. می‌شنیدم، اما نمیفهمیدم چی میگه. منگ بودم. رفتم زیر لحاف. گوشی رو گذاشتم بالای سرم تا مثلا به کلاس گوش بدم. حالت تهوع. عوق. منگی. درد. بیهوش شدم. کمی بعد از شدت تهوع به هوش میومدم. دوباره. امیرحسین زنگ زد. چی میگفت، چی میگفتم، تو این حال شماره تماسها رو جابه جا گفتم. دوباره بیهوشی...

کمی بعدتر؛ چشمام رو باز کردم. کلاس تمام شده بود. تهوعم تقریبا برطرف شده بود. سرم همچنان نبض میزد و از درد باد کرده بود. تاریکی و سکوت و تنهایی...

 

 

کاش مثل فیلم های سینمایی هم تموم میشد.

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

توی اون نقطه ام که برای سقوط کافیه دستهامو فقط باز کنم...

 

* خالی - عرفان طهماسبی 

 

 

مدادتراش

به نام خدا 

 

کجا میشه؟ کجا میشه حرف زد؟ کجا میشه؟ 

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

 

یک شروع بود! یک مسیر منقطع! 

 

 

مدادتراش

به نام خدا 

 

 

اذعان به تنهایی هیچ موضوع منفی و بدی نیست. همه‌ی ما به نوعی تنها هستیم. این دایره‌ی تنهایی آنقدر گسترده هست که هر کسی حتی به قدر نقطه ای در آن حضور دارد. پس با نگاهِ از بالا و تمسخر به این نوع ابرازها نظر نکنید.

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

تو "رابین هود" نیستی.

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

 

خوابم از دیده چنان رفت... 

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

نام دیگر اندوه است! 

 

 

مدادتراش

به نام خدا

 

 

 

دود میشوم

دود میشویم

تمام! 

 

 

مدادتراش